کابوس پشت سر مانده...
یک شلوار پسرانه پوشیده بود و پی پدرش می دوید . سر و وضعش با موهای کوتاه و شلوار مشکی پارچه ایی خط دارش بیشتر به جاهل ها می زد تا دختر بچه ایی هشت ساله .پدرش یال دانگ و دراز و بی قواره با کفشهایی گشاد و پاره جلوتر از او خودش را می کشید .کمی گیج از خماری ونئشگی بود .از روزی که مادر بچه به تنگ آمدو از خانه این مرد معتاد فرار کرد .دوسالی می گذرد .مادر خواست که دختر بچه را از پدر بگیرد ٬اما نتوانست و دختر بچه پیش پدرش ماند ٬حقیقتش دختر بچه پدر را بیش از مادرش دوست داشت و پدر نیز با تمام اینکه هروئین غیرتش را برده بود ٬ولی عاشقانه دخترش را می پرستید.اعتیاد کشنده از زمانی آغاز شده بود که از کار بیکار شدو دیگر کسی به او منبت سفارش نمی داد ٬کاری که پدر دختر بچه در آن تبحر داشت.همه ی بازار رفته بودند سراغ منبت های ارزان قیمت چینی فقط هم همین نبود ٬بیکاری به علاوه زن عصبی و بی عاطفه و سردمزاج ٬دلیل دیگری برای رو آوردن مرد به اعتیاد بود .خصوصا وقتی که پایش شکست و خانه نشین شد و جز غر ولند همسر و فحش وبد وبیراه چیزی نصیبش نشد . این بود که مونسش شد تریاک و بعد هم هروئین ٬آن هم ,وقتي كه دخترش تازه زبان باز كرده بود و شيرينيش ،نوشداروي پدر بعد از مرگ سهراب غيرت شده بود. عادت اعتياد عبث وبي حوصله و گيج وآس وپاس در خيابان ها در حالي كه دختر بچه در پيش مي دويد .تنها دل خوشي بچه پدر بود كه در نهايت اين دويدن ها در شب سرد او را در آغوش مي گيرد و هردو بر روي كارتن مقوايي در زير انبوهي از نايلون ها وپتو پاره اي بخواب مي روند .
يك روز پدر تصميم گرفت كه با پولي كه از گدايي و صدقه جمع كرده بود برود به روستاي مادريش شايد فرجي شود.به همراه دخترش راه افتادند و رفتندبه ترمينال اتوبوس راني ...بليطي خريدند و منتظر ساعت حركت شدند . پدر زانويش را به بغل گرفت و نشست . دختر بچه هم در كنار او بر روي زمين نشسته و با تكه گچي كه پيدا كرده بود بر روي زمين دختر بچه اي با موهاي دم موشي مي كشيد.
پدر رفت و تكه ساندويچي از پيرزني كه حواسش نبود كف رفت و آمد به سراغ دخترش، ساندويچ را به او داد و خودش با علاقه نشست و خوردن دختر بچه را نگاه كرد و با دست ،ناخودآگاه موهاي دخترك را از پيشانيش كنار زد و او را بوسيد. نزديك عصر بود كه راننده اتوبوس آمد ومسافر ها را صدا زد . ناگهان عده ي زيادي از گوشه و كنار ترمينال به سمت اتوبوس هجوم آوردند .پدر هم ار جايش جست و دست دخترش را كشيد و به سمت اتوبوس دويدند و به ازدحام در مقابل اتوبوس رسيدند.پدر دست دخترش را محكم چسبيده بود و در آن شلوغي همه را هل مي داد تا خودش و بچه اش سوار اتوبوس شوند . همين كه به پاي اتوبوس رسيدند،پدر ناگهان يادش آمد كه خودش را براي مسير طولاني اين سفر نساخته و ممكن است بين راه خماري بزند.پس بليط را نشان داد و دختر را سوار اتوبوس كرد و خودش به سمت دست شويي هاي ترمينال دويد . به توالت كه رسيد متوجه شلوغي بيش از حد آن شد ،شروع كرد به قسم دادن كساني كه در صف ايستاده بودند تا نوبتشان را به او بدهند. بلاخره كسي راضي شد كه در مقابل التماس هايش نوبتش را به او بدهد به سرعت وارد توالت شد شير آب را بر روي آفتابه باز كرد تا صدايش حواس ديگران را از آنچه در توالت مي گذرد پرت كند از زير لباسش وسايل ساختن را در آورد و شروع كرد و سوزني را كه چند بار مصرف كرده بود پر كرد و رگ گرفت و زد تو رگ . در همين حين صداي دخترش را شنيد كه از پشت در او را صدا مي زند بيرون آمد تشري به سر بچه كشيد كه چرا از اتوبوس پياده شده و به توالت مردانه آمده . دست دختر بچه را گرفت و به سمت اتوبوس دويدند. هنگام بيرون آمدن از توالت ٬پدر نگاهي را احساس كرد كه به روي دختربچه سرتا پا سر مي خورد و پايين مي آید .برگشت تا صاحب نگاه را بشناسد ٬ولی او بعد از نظر بازی به سرعت رفته بود.پدر خدر ونئشه به صفی که قصد سوار شدن بر اتوبوس را داشتند زد و بی آنکه متوجه دخترش باشد ٬در صف فرو شد و از هر کسی جلو زد و خودش را به ابتدای صف رساند و سوار شد و نزدیک پنجره بی خیال نشست. دختر بچه به تقلا برای سوار شدن افتاده بود اما مسافران بچه را هل می دادند . پدر خود را به صندلی رساند ونشست و سر به شیشه سرد چسباند و به بیرون خیره شد بلاخره دخترک بابا کنان موفق شد خود را به پاگرد اتوبوس برساند . شاگرد راننده فکر کرد که دختر بچه گدایی ست که به خاطر گدایی کردن می خواهد سوار اتوبوس شود و مانع گردید دختر بچه به شاگرد راننده پدر خود را نشان دادپدر دست برد و در جیب بلیط دخترک را بیرون آورد تا به شاگرد راننده نشان دهد اما بلیط را که در دست گرفت آن را دوباره مچاله کرد و در ته جیبش چپاند و از سر نئشگی شروع به خندیدن بی دلیل و بی جائی کرد و بی تفاوت به دخترش که با تشر راننده پیاده می شد ٬خندید و همچنان که عقل از سرش پریده بود با خنده ای مریض سر بر شیشه سرد پنجره گذاشت و دخترش را که میان موج شلوغ مردم از اتوبوس دور می شد نگاه کرد . اتوبوس راه افتاد و آرام از محوطه ترمینال بیرون آمد . دختر بچه به دنبال اتوبوس دوید ٬اتوبوس که سرعت گرفت دختر به گریه افتاده بود و بابا بابا جیغ می زد و در پی اش می دوید کیلومتر ها اتوبوس از شهر دور شده بود و پدر همان طور که سر تب دارش را بر شیشه سرد گذاشته بود بی دلیل می خندید خنده ایی که ساعت ها بعد به گریستنی سخت تبدیل شد....
پدر که نئشگی از سرش پریده بود با اولین اتوبوس از دهات به شهر برگشت تا دخترش را پیدا کند . تمام راه دلش شور می زد و هر از چندگاهی در ماتمی سخت می گریست و خود را لعنت می کرد که چرا فرزندش را تنها گذاشته ..... به ترمینال رسید بادی همه ی کاغذها را به هوا بلند کرد پدر نام فرزندش را فریاد می کرد اما هیچ پاسخی نمی شنید...
با همان شلوار مشکی راه راه پسرانه بر تخت فلزی و رنگ و رو رفته ایی که تنها که تنها با پتوی کهنه سربازی پوشیده شده بود ٬در اتاق توالت شور ترمینال با نگاهی مسخ و خیره به دور دست ها افتاده بود پدر با نشانی هایی که داده بود او را بلاخره یافته بود.....
پدر هرچه بالای سر دخترش داد زد و اشک ریخت و نام او را فریاد زد وگونه هایش را بوسید . نتوانست او را از خیرگی بیرون آورد . چهره ی زخمی دختر بچه و لباس پاره اش می رسان که در این ترمینال آنچه نباید اتفاق می افتاد افتاده .... پدر پاره های لباس و تن زخمی دخترش را می بوسید و با اشک می شست و از درک لحظه های سخت فرزندش که در این ترمینال کشیده و یا در تمام زندگی به زجه افتاد و فریاد زد:خدایا بچه مو برگردون !اعتیادمو می زارم کنار . پدر خوبی براش می شم فقط برش گردون....
از آن روز توالت شور ترمینال تا سالها مهمان هایی در اتاق خود داشت بچه ای خیره به سقف و بی هیچ حرفی چسبیده به تخت آهنی زوار در رفته اش شده بود و مردی که هر روز صبح از جگر فریاد می کشید و از گریستن ٬کف از دهان بیرون می آورد و تنها در دیوانگی تمام خدا را قسم می داد تا بچه اش را به او برگرداند .....
به امید اینکه دوستان عزیزم این داستان را با تامل مطالعه کنند و همیشه به یاد کودکان بی گناهی که اسیر دست تقدیر هستند باشند و درجهت کمک به آنها گامی هرچند کوچک را بردارند
آمین ٬در پناه حق ...
