گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را باز کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود . چنین کردم بوی نفرت عالم را گرفت . وتازه دانستم بی آنکه با خبر باشم . شیطان از دلم چهل تکه ایی برای خودش ساخته....

به اینجا که می رسم ٬نا امید می شوم . آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یک ریز بدوم. اما فر شته ای دستم را می گیرد و می گوید ٬هنوز فرصت هست به آسمان نگاه کن . خدا چلچراغی  از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است . دلت را روشن کن تا چلچراغ خدا را بیافروزی . فرشته شمعی به من می دهد و می رود .... راستی امشب به آسمان نگاه کن ببین چقدر دل در چلچراغ دنیا روشن است . این که مدام به سینه ات می کوبد ٬قلبت نیست. ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود ٬ماهی کوچکی که طعم تنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است. قلب ها همه نهنگند در اشتیاق اقیانوس .اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟! آدمها ٬ماهی ها را در تنگ دوست دارند و قلبها را در سینه! اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد قلب است . وهیچ کسی نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد ٬ تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری ؟

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم قانع. این ماهی کوچک٬اما بزرگ خواهد شد واین تونگ٬تنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید .و   تو کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس . کاش راه آبی به نا منتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.....

بگذریم ...دریا و اقیانوس به کنار ٬نامنتها و بی نهایت پیش کش کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی .این آب مانده است و بو گرفته است و تو می دانی آب هم که بماند می گندد. آب هم بماند لجن می بندد. وحیف از این ماهی که در گل و لای بلولد  وحیف از این قلب که در غلط بماند...