بدرود رفیق روزهای بی قراری ام
دل بسته ی کفش هایش بود . کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی اش بودند . دلش نمی آمد دورشان بیاندازد . هنوز همان ها را می پوشید . اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند. قدم از قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد. سعی می کرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود. می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت:خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.می نشست و می گفت:زندگی بوی ملامت می دهد و تکرار٬می نشست و می گفت خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی ست . او نشسته بود و می گفت .... که پارسایی از کنار او رد شد. پارسا پابرهنه بود و بی پای افزار. او را که دید لبخندی زد و گفت :خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیبا ترین خطر از دست دادن . تا تو به این کفشهای تنگ آویخته ایی ٬دنیا کوچک است و زندگی ملال آور . جرات کن و کفش تازه به پاکن. شجاع باش و باور کن که بزرگ شده ایی .اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت: اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا برهنه نباشی . پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود. هر بار که از سفر بر می گشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگ شده ام. هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد . که باید آن را پرداخت. حالا پابرهنگی پای افزار من است ٬زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست . قصه را که می دانی ؟ قصه ی مرغان و کوه قاف را. قصه ی رفتن و آن هفت وادی صعب را . قصه ی سیمرغ و آینه را؟قصه نیست :حکایت تقدیر است که بر پیشانی ام نوشته اند . هزاران سال است که تقدیر را تاخیر می کنم . اما چه کنم با هدهد ٬هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم می زند و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم. که هر روز بهانه ای می آورد ٬بهانه های کوچک بی مقدار ٬تنم نازک است و بالهایم نحیف ٬من از راه سخت و سنگ لاخ می ترسم . من از گم شدن می ترسم٬من از تشنگی٬من از تاریکی و دوری واهمه دارم گفتی قرار است بالهایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟گفتی که این تازه اول قصه است؟گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟ گفتی که حیرت ٬بار درخت توحید است ؟ گفتی بی نیازی ....؟گفتی فقر...؟ گفتی آخرش محو است و عدم ؟آی هدهد! آی هدهد! آی هدهد بایست ٬ نه من طاقتش را ندارم ....! بهار که بیاید دیگر رفته ام . بهار بهانه ی رفتن است. حق با هدهد است که می گفت :رفتن زیبا تر است. ماندن شکوهی ندارد ٬آن هم پشت این سنگریزه های طلب . گیرم که ماندم و باز بال بال زدم ٬توی خاک و خاطره ٬توی گذشته و گل.گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم ٬بال های بسته ... اما طعم اوج را کی خواهد چشید ؟ می روم ٬باید رفت ٬در خون تپیده و پر پر . سیمرغ ٬مرغان را در خون تپیده دوستتر دارد. هد هد بود که این را به من گفت ٬راستی اگر دیگر نیامدم . یعنی آتش گرفته ام٬یعنی که شعله ورم! یعنی سوختم ٬یعنی خاکسترم را هم باد برده است. می روم اما هرکجا که رسیدم ٬پری به یادگار برایت خواهم گذاشت می دانم این کمترین شرط جوانمردی ست .
بدرود رفیق روزهای بی قراری ام ! قرارمان اما در حوالی قاف پشت آشیانه ی سی مرغ . آنجا که جز بال و پر سوخته نشانی ندارد....
دوستتون دارم تا سلامی دیگر خدانگهدار
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم اسفند ۱۳۸۸ ساعت 21:27 توسط F.D.A
|