سفر طولانی سدهنا...
آن پسر٬از یک راهب که به ذکر و تفکر نشسته بود یاد گرفت که اندیشه ی پاک و سلیم را قدرتی جادویی برای آرامش بخشیدن به اندیشه های دیگر باشد . او یک بار زنی بسیار متشخص را دید و شیفته ی روح خیرخواهی او شد٬و از او چنین درس گرفت ٬که احسان میوه ی خرد است . یک بار آن پسر به پیرمردی سرگردان برخورد که به او گفت برای رسیدن به مقصدی می بایست کوهی از نیزه را بالا رود٬و از دل دره ای از آتش بگذرد. بدین گونه سدهنا به تجارب خود دریافت که از هر دیدن یا شنیدنی ٬می توان حکمت و درسی آموخت.
او از زنی فقیر و علیل ٬تحمل را آموخت ٬با نگاه کردن به کودکانی که در خیابان به بازی مشغول بودند٬درسی از شادی و سرخوشی ساده یاد گرفت٬و از بعضی مردم اصیل و فروتن ٬که هرگز در اندیشه ی خواستن چیزی که دیگران آرزو داشتند ٬نیفتاده بودند٬راز و رمز در صلح زیستن با همه ی جهان را دریافت.
او از تماشای ترکیب عناصر عود٬درسی از همگنی و تناسب گرفت٬و از گل آرایی درسی از سپاسگزاری آموخت. یک روز که او از میان جنگلی می گدشت ٬زیر درخت کهنی نشست تا بیاساید ٬و آنجا جوانه ی نازکی را دید که از میان درختی که افتاده و در حال پوسیدن بود٬می رویید٬و این حال به او درسی از ناپایداری زندگی داد .
آفتاب روز و ستارگان چشمک زن شب ٫پیوسته روح او را تازه می کردند . بدین سان سدهنا از تجربه سفر بلند خود بهره برد.
پی نوشت۱: سلامی به زیبایی شکوفه های درختان دانشگاه اصفهان .......امروز روز خوبی برای من بود خیلی خوب دلایل متعددی داره که من چندتاشو می نویسم .... صبح زود وقتی بیدار شدم تا برای رفتن به کلاس آمده بشم به خدای خودم گفتم که کمکم کنه هم اتاقی و همشهری غمگینم رو که خواهر کوجیکشو به خاطر سرطان خون از دست داده شاد کنم چون چند شب پیش در حضور هم اتاقی های دیگم خیلی تلاش کردم که راهی رو بهش نشون بدم که بتونه با این فاجعه کنار بیاد بهش گفتم که به ما همانند خواهرش نگاه کنه و باهامون درد و دل کنه گریه کنه و خلاصه از چیزایی که تو دلش میگذره بگه ... ولی با اینکه ساعتها باهاش حرف زدم و حتی اشک خودم رو هم درآوردم فایده ای نداشت اون هم چنان در ماتم فرو بود به خاطر این قضیه ترم قبل یکی از درسهاشو افتاد و خلاصه.... ولی امشب خداوند برای من یک عیدی فرستاد که من اونو هدیه ی آسمانی برای کمی شاد کردن دوستم دونستم و با تمام عشقم به اون تقدیم کردم خیلی خوشحال شد ولی قضیه اش یه جورایی همون خنده های زورکی .... اشکای یواشکی بود چون داشت اشک می ریخت نمیدونم شاید زیادی منو دوست داره
ولی نه من دلیلشو میدونم !!!! من میدونم که این درد و مصیبت سختی که خواهر کوچولوی ۱۳ ساله ات رو که تمام وجود و هستیت مال اونه از دست بدی ولی چه کنی که دنیا دنیای بی وفاییه چه کنی که به هیچ کسی رحم نمیکنه حتی به قلبهای پاک و معصوم چه کنم که که تو زنده ای و باید به زندگیت ادامه بدی تو باید کاری کنی که خواهر کوچولوت اون دنیا شاد بشه چه کنم که اگه تو هم همین جوری به غصه خوردن ادامه بدی شاید به سرانجام تلخ خواهرت دچار بشی ..... چه کنم که دنیا سرای آزمایشه و خداوند خواسته که تو رو اینجوری آزمایش کنه ولی چه آزمایش سختی آزمایشی که شاید زندگیتو نابود کنه چه کنم که خدا گفته هر که در این دیر مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهم .... بگذریم اگه بخوام از این چه کنم ها بنویسم روزها طول میکشه ولی از شما خوبان و عزیزانم می خوام که برای شادی دوستم و شادی روح خواهرش دعا کنید ممنونم![]()
پی نوشت ۲. امروز استاد اقتصاد خرد ما که ساعت ۴باهاش کلاس داشتیم ۲۰ دقیقه دیر اومد و کاشکی که نمیومد .... ساعت ۴:۱۵ بود که هر ۵۰ نفر توافق کردیم که کلاس رو تعطیل کنیم و کردیم البته با خواهش و التماس های یکی از پسرهای خوابگاهی که از دخترهای اصفهانی کرد
درست ۵ دقیقه ی بعد استاد عزیز تشریف آورده و با کلاس خالی رو برو شد و شروع کرد به رژه رفتن و متر کردن راهروی کلیدور آمار تا ریاضی !!!! و ماهم در سایت دانشکده از سرکار گذاشتن استاد سختگیر روده بر خنده بودیم ولی از قدیم گفتن آخر خنده گریه تشریف داره چون احتمالش هست درسو حذف کنند برامون یک درس ۴ واحدی قل چماق!!!!! ![]()
پی نوشت ۳. در راه برگشت به خوابگاه بودیم با همراهی دوستانم ن.وم... در ایستگاه منتظر اتوبوس گرام بودیم که یک ماشین سمند سفید با دو سرنشین دختر و آقا یعنی پدرش بود.... در مقابل پاهایمان توقف کرد ایستگاهی که ایستاده بودیم دانشکده زبانهای خارجکی بود دختر خانوم پرسید که دانشکده ی زبان های خارجی کدومه و دوست گرام ما خانم م. سریع پاسخ داد ایستگاه بعدی
و ماشین هم به سرعت رفت و ما تا به خودمان آمدیم فهمیدیم که دوست ما آدرس را به روش اصفهانی داده البته خودش کاشانی هست .... با صدای بلندی فریاد زدیم نهههههههههههه ........ در همان لحظه پسری که کنارمان بود متوجه اشتباه ما شد و با کلی بال بال زدن و سوت زدن موفق به تصحیح اشتباه ما نشد و سمند هم فکر کنم تا خوابگاه رفت و برگشت .... چون ایستگاه بعدی دانشکده ادبیات بود و با تابلوی بزرگ مشخص شده ... در اتوبوس هم ما کلی خانم م. را اذیت کردیم و سربه سرش گذاشتیم و بیچاره مجبور شد کیفهای چند تنی ما رو تا خوابگاه حمل کنه البته نشسته !!!! ناگفته نماند که پسری که قصد خیر خواهی داشت همه ی پسرهای اتوبوس را از اشتباه دوست جان مطلع کرد و تا خوابگاه به ریشمان خندیدند!!!!! البته در بین آن پسرها اون همکلاسی ما که دختر ها رو از کلاس بیرون کرد هم بود و ما دیگر روی رفتن به کلاس را نخواهیم داشت ... راستی از طرف یکی از هم کلاسی هایم دعوت شدم که مدیریت یک وبلاگ تخصصی گروه آمارو داشته باشم فردا جلسه داریم اگه وبلاگ رو ساختیم حتما دعوتتون می کنم
طولانی شد ببخشید ، پیشاپیش میلاد فرخنده محمد پیام آور صلح و دوستی رو به پیروان آن پیامبر تبریک عرض می کنم
![]()
![]()
![]()