سلام. منتظر پستهای پایانی این وبلاگ باشید.

قلب ما کاروان سرایی قدیمی ست. ما نبودیم که این کاروان سرا بود. پی اش را ما نکندیم بنایش را ما بالا نبردیم ٬دیوارش را ما نچیدیم ٬ما که آمدیم ٬او ساخته و پرداخته بود و دیدیم که هزار حجره دارد و از هر حجره قندیلی ٬آویزان که روشن بود و می سوخت. از روغنی که نامش عشق بود. قلبمان کاروانسرایی قدیمی ست . ما اما صاحبش نیستیم. صاحب این کاروانسرا هم اوست. کلیدش را به ما نمی دهد ٬درها را خودش می بندد ٬خودش باز می کند ٬اختیار داری اش با اوست ٬اجازه ی همه چیز.

قلبمان کاروانسرایی قدیمی ست . همه می آیند و می روند و هیچ کسی نمی ماند . هیچ کس نمی تواند بماند. که مسافر خانه جای ماندن نیست . می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای ما نمی ماند . کاش قلبمان خانه بود . خانه ای کوچک کسی می آمد و مقیم می شد . می آمد و می ماند و زندگی می کرد . سالهای سال . شاید هر بار که مسافری می آید کاروانسرا را چراغانی می کنیم و روغن دانها را پر از قندیل عشق ٬هر بار دل می بندیم و هر بار فراموش می کنیم ٬که مسافر برای رفتن آمده است . نمی گذارد ٬نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود . بیرونش می برد ٬بیرونش می کند . ٬و من هر بار در کاروانسرای قلبمان می گریم . غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد ٬همه جا را برای خودش می خواهد ٬همه ی حجره ها را٬ خالیه خالی ٬ و روزی که هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل می شود با صلابت و سنگین و سخت٬آن روز دیوار ها فرو خواهد ریخت٬و قندیل ها آتش خواهد گرفت و آن روز آن روز که او تنها مهمان مقیم ما باشد کاروانسرا ویران خواهد شد . آنروز دیگر نه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی ......