باز هم شیطان....
قبل نوشت۱.سلام دوستان عزیزم. من امروز خیلی خوشحالم می دونید چرا چون قطعی شد که اسفند ماه عازم مکه هستم خدای خوبم ازت متشکرم.![]()
قبل نوشت۲. امتحان ها رو خوب دادم البته هنوز نتایجش نیومده تا ببینیم نظر اساتید چیه.
آخرین امتحانم شنبه ست التماس دعااز شما خوبان.![]()
قبل نوشت ۳. دوست خوبم یکی مثل خودم که مدتیه وبلاگشو حذف کرده ولی هنوز لطف داره و به ما سرکی میزنه گفته که فردا میره بندر عباس امیدوارم بهش خوش بگذره و سو غاتی ما فراموش نشه![]()
![]()
اما وای که بستن درها و و گرفتن روزن ها کافی نیست . زیرا او زیرکی کهنسال است. هزار اسم دارد و هزاران نقاب ،هر اسمی را که بخواهد قرض می گیرد و هر قیافه ای را به عاریت . شیطان دشوار می شود و دشوارتر
آن وقت که در می زند و لبخند ،آن وقت که به زور نمی آید. آراسته و موجه می آید . با لباس دوست ،با نقاب عشق دست هایش از شعبده است و چشم هایش از جادو.... به رنگ تو در می آید و آن می کند که تو خواهی زشت را زیبا و بدت را خوب جلوه می دهد . تحسینت می کند و تعریفت و تو آرام آرام غرور را مزه مزه می کنی!و این آغاز فرو پاشی ست. پرده را کنار می زنم هنوز آنجا ایستاده . طناب های وسوسه در دستش است .....
خدایا ،خدایا،خدایا شمشیری از عشق می خواهم و جوشنی از ایمان . می خواهم به جنگش بروم که من کارزار رااز پرهیز بیشتر دوست دارم . تنها تو ، تنها تو یاریم کن .در روز مصاف و در آوردگاه دل،هیچ کس وسوسه اش نکرد ،هیچ کس فریبش نداد . او خود سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت . او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید ایستاد،انگار می خواست چیزی بگوید . چیزی اما نگفت . خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به داد و گفت : برو زیرا که اشتباه کردی ،اما اینجا خانه ی توست هر وقت که برگردی و فراموش نکن از اشتباه به آمرزش راهی هست. او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد. شیطان کوچکتر از آن بود که او را به کاری وادار کند . شیطان موجود بیچاره ای بود که در سینه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت . او رفت ...اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند او رفت تا کودکانه اشتباه کند..... او به زمین آمد و اشتباه کرد . بارها و بارها اشتباه کرد . مثل فرشته ی بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند . یا دستش به چیزی می خورد و آن را می اندازد . فرشته ای سر به هوا که گاه سر می خورد .می افتد و دست و بالش می شکند . اشتباه های کوچک او مثل لباسی نامناسبی بود که گاهی کسی به تن می کند . اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هر گز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود .اما ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم . سنگهای ما روحش را خط خطی کرد.و ما نفهمیدیم .اما یک روز بدون آن که چیزی بگوید . لباسهای نامناسبش را از تن در آورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی هم دارد.دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده ایی که به آشیانه اش بر می گردد.
او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند . صدایش را می شنویم زیرا او قناری کوچکی ست که روی انگشت خدا آواز می خواند.![]()